بچه های دیلمی دیلم ما
| ||
|
کنار پارک نشسته بود و عصای سفیدش را محکم در دست جمع کرده بود ...صدای غرش آسمان را شنید ... بلند شد و دستش را برای گرفتن قطرات باران دراز کرد .. ناگهان سردی چیزی را در کف دستش احساس کرد... دختر بچه در حالیکه به سرعت از کنارش می گذشت فریاد زد : مامان...! پول رو دادم به اون گداهه... نظرات شما عزیزان:
خوش ذوقی و خوش سلیقه ای شما رادر انتخاب متون ستایش وبه ان افتخارمیکنم
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |